امیر گوهرشادی
محمد علی
My conscience won’t let me go shoot my brother, or some darker people or some poor, hungry people in the mud, for big, powerful America. And shoot them for what? They never called me nigger. They never lynched me. They didn’t put no dogs on me. They didn’t rob me of my nationality, and rape and kill my mother and father. Why would I want to—shoot them for what? I got to go shoot them, those little poor little black people, little babies and children, women; how can I shoot them poor people? Just take me to jail.
محمد کدخدائی
طالبان
حریصان و آزمندانِ
همیشه ترسان
گرسنگان سیریناپذیر
تشنگان پایانناپذیر
دارندگان ثروت قساوت
و قدرت جنایت
قاتلان بیپروا
خونخواران بیفردا
جنگافروزان ستمکار
شرعتمداران معلومالحال
مزدور و بیمار
از آزادی و آزادگی
شعور و شرافت
سخت بیزار
طالبان طمعکار
و همیشه گرسنهی خونِ
مردم آزاده و بیدار
اسلام دشمنان دینستیز
حریص و مریض
و سرشار از پلیدی و ریو
سیه دل همچو دیو
آدمخوار
لعنت خدایی که نمیشناسید
نفرین مردمی که نمیتوانید بشناسید
بدرقهی راهتان و
سرانجام کارتان
ای دیوهای
ضد نور و روشنایی
ای عفریتههای
زشتی و پلیدی و خونخواری
مروان سعاده
کلمة حلوة وکلمتین
حلوة یا بلدی
غنوة حلوة وغنوتین
حلوة یا بلدی
املی دایما کان یا بلدی
انی ارجعلک یا بلدی
و افضل دایما جنبک على طول
وذکریات کل اللى فات
فاکرة یا بلدی
قلبی ملیان بحکایات
فاکرة یا بلدی
اول حب کان فى بلدی
مش ممکن انساه یا بلدی
فین ایام زمان قبل الوداع
کنا بنقول انی الفراق ده مستحیل
وکل دمعة على الخدین کانت بتسیل
ملیانة بأمل أن احنا نبقى موجودین
فى بحر الحب على الشطین
کلمة حلوة وکلمتین حلوة یا بلدی
غنوة حلوة وغنوتین حلوة یا بلدی
هوشنگ ابتهاج
ارغوان
شاخهی همخون جداماندهی من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی است هوا
یا گرفتهاست هنوز؟
من در این گوشه که از
دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه میبینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آنچنان نزدیک است
که چو بر میکشم از سینه نفس
نفسم را بر میگرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی میماند
کورسویی ز چراغی
رنجور
قصهپرداز شب ظلمانی است
نفسم میگیرد
که هوا هم اینجا زندانی است
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشهی چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است
اندر این گوشهی خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
باد رنگینی
در خاطر من
گریه میانگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد میگرید
چون دل من که چنین خونآلود
هر دم از دیده فرو میریزد
ارغوان
این چه رازی است که هر بار بهار
با عزای دل ما میآید؟
که زمین هرسال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ میافزاید؟
ارغوان پنجهی خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامندهی خورشید بپرس
کی بر این درد غم میگذرند؟
ارغوان خوشهی خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره باز سحر غلغله میآغازند
جان گلرنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که همپروازان
نگران غم همپروازند
ارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش
تو بخوان نغمهی ناخواندهی من
ارغوان شاخهی همخون جداماندهی من
سفر روس
بخشهای مختلف این پست در زمانها و مکانهای گوناگون نوشته شدهان. بعضی وقتها گفتاری نوشتهام و گاهی رسمی و به خودم زحمت یکدستکردنش رو ندادهام.
چهارشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۵، ۱:۲۴ صبح، ماریا گوگینگ، اتریش پایین
فردا بعد از ظهر عازم سنکتپتربورگ (سنپترزبورگ) روسیه هستم. این شبها درست و حسابی خوابم نمیبرد. کار زیاد دارم. روزهای سختیست. آنقدر کارهای متفاوت سرم ریخته که هیچ حال و حوصله ندارم حتا لیستشان کنم. اگر حال و روز این روزهایم را بخواهم در یک کلمه خلاصه کنم، «خسته» بهترین واژهی ممکن است. نمیدانم دقیقن چه میکنم و به نظرم بیشتر از هر کار دیگری در حال گند زدن هستم! باورش سخت است ولی با یک از دست رفتن پرواز در پاریس، برنامههایم چنان در هم شکست که مات و مبهوت ماندهام. در طی چند هفتهی اخیر هیچچیز طبق برنامه پیش نرفته است. برای احسان که این روزها مرحله دو دارد وقت کافی نگذاشتهام و حسابی عذاب وجدان دارم. با یکی از بهترین دوستانم دعوا و بعد ازش عذرخواهی و باهاش آشتی کردهام. به کل برنامهی یک سال تغییر مکان به پاریس را از دستور کار خارج کردهام (گرچه تا آخر ماه می برای تجدید نظر فرصت دارم). وضع مالیم چنان از دستم در رفته که اگر کوچکترین اتفاق غیرمترقبهای در روسیه بیفتد وسط بلاد روس ورشکسته و بیپول میمانم. قرارداد اجارهام را نمیخواهم تمدید کنم و هنوز جای جدیدی هم پیدا نکردهام. از کارهای جرجاتک و شریف عقبم. از زمین و آسمان دارد برایم میبارد. البته خوبیش این است که همهی اینها نهایتن تا پایان ماه آپریل تمام میشود. می که بیاید همهچیز خوب خواهد شد. همهی کارها دوباره روی روال برخواهد گشت و کابوس مسخرهی دو روز گیر کردن در فرودگاه شارل دو گول فراموش خواهد شد. پس چرا این می نمیآید؟ «من بی می ناب زیستن نتوانم!»
ادامه مطلبلایق شیرعلی
زمین سخت کوهستان دل نرمم عطا کرده است
درشتم هر کی میخواند، خطا اندر خطا کرده است
به مثل کوه یکرویم، به سان چشمه حقگویم
چنین بودم، چنین باشم، که اینسانم خدا کرده است
میان کوهها بگریختم از دست جبر و ظلم
به من تاریخ سنگیندل جفا روی جفا کرده است
جدا بودم ز همخونان، که بیپل بود دریاها
سر کوه و سر چشمه دلم از غم نوا کرده است
امید و آرزویم سوخت مانند حنای سنگ
دوبیتی و رباعی نالهام را بیفنا کرده است
یکی گفتی تو ایرانی، دگر گفتی تو تاجیکی
جدا از اصل خود میرد کسی ما را جدا کرده است
جهان یک روز میترکد ز آه پرشرار ما
که بر ترک وطن ما را پیاپی مبتلا کرده است
Замини сахти кӯҳистон дили нармам ато кардаст,
Дуруштам ҳар кӣ мехонад, хато андар хато кардаст.
Ба мисли кӯҳ якрӯям, ба сони чашма ҳақгӯям,
Чунин будам, чунин бошам, ки ин сонам худо кардаст.
Миёни кӯҳҳо бигрехтам аз дасти ҷабру зулм,
Ба ман торихи сангиндил ҷафо рӯи ҷафо кардаст.
Ҷудо будам зи ҳамхунон, ки бепул буд дарёҳо,
Сари кӯҳу сари чашма дилам аз ғам наво кардаст.
Умеду орзуям сӯхт монанди ҳинои санг,
Дубайтиву рубоӣ нолаамро бефано кардаст.
Яке гуфтӣ ту эронӣ, дигар гуфтӣ ту тоҷикӣ,
Ҷудо аз асли худ мирад касе моро ҷудо кардаст.
Ҷаҳон як рӯз метаркад зи оҳи пуршарори мо,
Ки бар тарки Ватан моро паёпай мубтало кардаст.
ایل دو فغانس
توجه: این متن با خستگی شدید، بیحوصلگی و اعصاب خرد نوشته شده
Pas de problème, monsieur. C'est la vie, monsieur. Riez, monsieur.
این سه جمله رو که سه بار کلمهی موسیو توشون اومده با لبخند خیلی آرامشبخشی بهم گفت، درست بعد از این که با عصبانیت خیلی زیاد براش توضیح داده بودم که هیچکس تو کانتر چکاین نبود که برای من کارت پرواز صادر کنه و این فرودگاه عقبافتادهی قرون وسطایی چهارتا دستگاه چکاین اتوماتیک هم نداره. دیدم چارهای نیست. بهش یه «بن ژوغنه» گفتم و راه افتادم که یه هتل پیدا کنم برای شب.
ادامه مطلبکشور نوادگان مهربان اسکندر - بخش پایانی
از وقتی که قسمت قبلی این سفرنامه رو نوشتهام خیلی وقت گذشته و خیلی از جزئیات اون سفر یادم رفته. این از یه نظر خوبه چون باعث میشه مطلب کوتاهتر بشه و فقط چیزهایی که به اندازهی کافی مهم بودهان که بعد از این مدت طولانی به یاد من بمونن توش ظاهر بشن. از طرف دیگه چیز بدیه، چون نقشش در زندهکردن خاطراتی که فراموش کردهام، وقتی بعدن میخونمش، کمتره.
به اهرید رسیدیم. نیمههای شب بود. یک تاکسی گرفتیم و به هتلمون که تا حدی خارج از شهر بود رفتیم. خیلی خسته بودیم. اتاق رو تحویل گرفتیم و خوابیدیم. صبح بلند شدم و رفتم که پنجره رو باز کنم و یه دوش بگیرم که آمادهی صبحانه بشم. به محض بازکردن پنجره حسابی غافلگیر شدم. نمای بیرون عالی بود. پنجرهی ما به سوی دریاچهی اهرید باز میشد و اون طرف دریاچه، جایی نزدیکهای افق، کوههای آلبانی بودن.
ادامه مطلببه دنبال فانتزیهای کودکی
من در زندگیم انتخابهای عجیب و غریب زیاد داشتهام. به خصوص انتخابهایم در مورد این که کجا درس بخوانم. از دبیرستان تا همین حالا همیشه جاهایی را برای تحصیل انتخاب کردهام که به نظر دیگران عجیب و گاهی احمقانه بوده. بزرگترین مثالش شاید این باشد که اگر جور میشد واقعن به دنبال این بودم که پیاچدی را در بوداپست بخوانم.
در این میان چندی پیش برایم پیشنهادی آمد که یک سال از پیاچدی را در پاریس بگذرانم. از این پیشنهادها و فرصتها زیاد است. اکثر دانشجویان اینجا یک یا دو سالی را در بقیهی کشورهای اروپایی میگذرانند. من هیچوقت اینها را جدی نمیگرفتم و برایشان وقت نمیگذاشتم ولی این یکی متفاوت بود. این پاریس بود. پاریس برای من که قسمت مهم و جالبی از کودکیم را صرف یادگرفتن فرانسوی کردم و هر روز با اشتیاق روزنامههای فرانسوی را آنلاین میخواندم و هنوز که هنوز است ت و سنک موند شبکهی مورد علاقهام است، با بقیهی جاها فرق دارد. خیلی خندهدار و غیرحرفهای است ولی فقط به خاطر پاریسبودنش به این پیشنهاد فکر کردم و با دپارتمان مربوطه آشنا شدم و حالا احتمالن هفتهی دیگر در سفر به پاریس حسابی ته و تویش را در میآورم.
در این بین چیزی که به ذهنم آمد این است که شاید من بر اساس نفع آکادمیک و این که کجا الزامن برایم بهتر است تصمیم نمیگیرم. یک توجیه دیگر برای تصمیمهای من میتواند این باشد که به دنبال جاهایی هستم که برایم در کودکی خاطرهانگیز بودهاند یا رؤیایشان را داشتهام. این موضوع چندباری قبلن به ذهنم آمده بود ولی همیشه به خودم خندیده بودم و جدیش نگرفته بودم. این بار اما در تصمیمم برای رفتن به پاریس، که هنوز قطعیش نکردهام، این فاکتور خیلی پررنگی بود. زندگی خوب و مرفه و راحت وین را ول کنی و یک سال به یک آپارتمان هشت نه متری در شهر شلوغ و کثیف و گران و مغرور فرانسویها بروی که چه شود؟ همه از پاریسیها بدشان میآید!
باز به این فکر کردم که شاید انتخابهای گذشتهام هم همینطور بوده. وقتی تصمیم گرفتم یزد بمانم و تهران نروم، در حقیقت شاید کودک درونم بود که یزد را از خاطرات بچگی دوست داشت. وقتی به دبیرستان حکمت رفتم شاید آن امیر دوران راهنمایی که معتاد کتابخانهی بالای مسجد امام صادق(ع) و نزدیکیهای آن دبیرستان بود بود که برایم تصمیم گرفت. من که به ایسیام علاقهی چندانی نداشتم، شاید به شوق دیدن شهر اقبال لاهوری راهی پاکستان شدم و حالا برای رفتن به پاریس هم خاطرات فرانسوی آموختن و آن فیلم انگلیسیزبانی که هزار بار در کودکی میدیدمش و در پاریس میگذشت است که مرا به ایل دو فغانس میخواند. اعصابم از این فکرها خرد شد. سعی کردم به چیز دیگری فکر کنم. دلم برای آن فیلم تنگ شده بود. دوست داشتم بعد از سالها و قبل از رفتن به پاریس یک بار دیگر ببینمش. به این نتیجه رسیدم که بهتر است همین حالا آن فیلم را پیدا کنم و دوباره ببینم. کلی گشتم تا پیدایش کردم و دانلودش کردم. غذای چینیام را گرم کردم و نشستم و پخشش کردم. خیلی با چیزی که فکر میکردم فرق داشت. خیلی تعجب کردم.
رودی که در فیلم بود و من دوست داشتم روزی ببینمش سن نبود، دانوب بود. داستان فیلم در وین میگذرد، نه پاریس.
شرم
شرم بر ما. شرم بر یونان. شرم بر اتحادیهی اروپا. شرم بر کل بشریت و وای بر آدمیان این دوران. کودکی در یونان، در غرب، در اروپا، بدون هیچگونه امکانات پزشکی به دنیا آمد. هیچ پزشک و پرستار و مامایی نبود. حتا آب نبود که بچه را بشویند. هیچکس ذرهای ارزش برایش قائل نشد. هیچکس به این فکر نکرد که این کودک هم انسان است و حقوق اولیهای دارد. هیچکس برایش مهم نبود که این بچه میمیرد یا زنده میماند. این اتفاقات در سوریه یا افغانستان یا در میانهی یک جنگ نیفتاد. این اتفاق غیر قابل پیشگیری نبود. این کودک را در شرایطی که میتوانستند از او حمایت کنند، در شرایطی که همهی امکانات لازم وجود داشت، در شرایطی که حتا نجات قطعیش هزینهی خاصی نداشت، در مهد آزادی و شعارهای چرند برابری انسانها، به حال خودش رها کردند تا بمیرد. او نمرد ولی انسانیت قطعن مرده است. کاش لااقل به اندازهی حیوانها برای همنوعمان ارزش قائل میشدیم.
#Humanity_is_a_failed_experiment